خانم زهرا نصرالهی
سركار خانم زهرا نصراللهي
متولد 1330 در شهرستان بروجرد، داراي سواد اندك، موسس و مدير كوره آجرپزي، هرمزگان، ميناب
به نام خدا
زهرا نصراللهي هستم، متولد شهرستان بروجرد، ساكن ميناب. 7پسر دارم. در بروجرد در خانوادهاي پرجمعيت به دنيا آمدم. 7خواهر و 3برادر. سواد نداشتيم، ما نتوانستيم مدرسه برويم، نميگذاشتند، شوهر كردم. شوهرم كارگر بود. هركسي ميپرسيد چه كاره است، ميگفتم، جوشكار است. 7سال با مادرشوهر وخواهر شوهر زندگي كردم. در آن زمان شوهرم كارگري ميكرد و روزي 3 تومن حقوق ميگرفت. در عرض 5 سال جوشكار شد، وضعش خوب شد، زمين و خانه خريد. 3 تا پسر داشتم كه آمديم شهر. آدمهاي از خدا بيخبر باعث شدند شوهرم معتاد شود.
مطلع شدم كه معتاد به هروئين شده است. پس از آن تزريق ميكرد. ما هم بچهدار، هميشه برايمان اين سوال وجود داشت كه كجا برويم، چه كار كنيم؟ تا چند سالي وضعش خوب بود، فروخت و كشيد، ميهمان به خانه ميآورد، جرأت نميكردم حرف بزنم. ميگفتم اگر چيزي بگويم، اعصابش ناراحت ميشود. زندگي را به هر شكلي كه بود ميگذرانديم. هركسي ميگفت بيا طلاق بگير، ميگفتم: «نه، من ولش نميكنم، چون وقتي با او ازدواج كردم، او سالم بوده است. حال هم كه اين طوري شده، رهايش نميكنم.»
به خواست خدا، خداي بزرگ كمك كرد، خودش هم به خودش كمك كرد، آمديم ميناب. در خانه تزريق ميكرد، يك مثقال شيره را با ده قرص واليوم ميخورد، 5گرم هروئين را تزريق ميكرد. با چه مكافاتي آمديم ميناب. خواهرم ميناب بود. پسرم ميخواست برود ميناب كار كند،گفتم: ببينيد اگر كار هست بيايد كار كند، پسرم 12سالش بود. پسرم وقتي ميخواست برود، پدرش گفت: «نميگذارم، پسرم تنها برود، خودم هم ميروم.» من ميگفتم كه تو با اينحالت نميتواني بروي، ميگفت: «ميروم».
خدا كمكش كرد آمد ميناب، وقتي آمد ميناب زنگ زدند كه كار جوشكاري گرفتهاست. شما هم بياييد، گفتم: «مگر ميتواند؟»، گفتند: «آره». وقتي مطمئن شدم كه خوب شده است، آمدم ميناب. خودم با حال مريض و 2بچه كوچك آمدم.
بعد از آمدن من الحمدالله كار كرد. در ميناب سالم بود. فقط يك وقتهايي ميگفت براي اينكه حالم خراب نشود، يك دودي ميزنم. من هم كاري نداشتم وميگفتم باشد و هر چي هم ميخواست به او ميرسيدم.
تا شهريور 1368 كه برگشتيم بروجرد، اول مرا فرستاد و خودش پشت سر من آمد. آنجا دوباره گرفتار شد. دوباره گفتيم، چه كار بكنيم، چه كار نكنيم، دوباره برگرديم ميناب. به همين دليل برگشتيم ميناب. همه كارها را خودم كردم، در بروجرد خانهاي داشتيم، اجاره دادم.
روزي كه ميخواستيم برگرديم ميناب از ساعت 4 بعدازظهر نشست در خانه تزريق كرد، تا 6 صبح كه ماشين آمد دنبالمان. حالا فاميل هم با ما اختلاف دارند، ميگفتند اين دوباره وضعش خوب بشود دوباره شروع ميكند، به همين دليل وقتي برگشتيم ميناب ديگر خانه را به ما ندادند. حالا كجا برويم؟ چه كار بكنيم؟ چادر بزنيم! يك مدت رفتيم يك روستايي خانه گرفتيم و بعد به شهر برگشتيم.
سالم بود، رفتيم در خانه نشستيم. رفت وسايل بچه را بياورد، با موتور افتاد و پايش شكست. حالا در شهر غريب، نه آشنايي دارم، نه كسي را. به يك نفر التماس كردم،گفتم پسرم را ببر سرِ كار. پسرم را برد سرِ كار.
تا چند سالي گذشت، شوهرم سالم بود، سال 64 شوهرم سكته كرد، حالا ما دوباره مانديم كه چه كار كنيم، يك همسايه داشتيم، خانهاش 7متربود، من 7 تا بچه داشتم، خودمان هم ۲ نفر، ميشد 9نفر، ميهمان هم برايمان ميآمد.
در اين مدت دنبال اين بودم كه از اداره بازرگاني مغازهاي بگيرم تا بچههايم اسير و سربار جامعه نشوند. شوهرم سكته كرده بود، ديگر نميخواستم به شهر خودمان بگردم. اين طرف و آن طرف دنبال كار ميگشتم، گفتند يك نفر ميخواهد كورهاش را بفروشد، من هم بيسواد بودم، اما كمي جست وجو كردم، رفتم بروجرد خانهام را فروختم. به پسرم گفتم، ميخواهم بروم بروجرد خانه را بفروشم، حال شوهرم خيلي بد بود، رفتم خانه را فروختم و برگشتم، كوره را خريدم. بچهها را گذاشتم توي كوره كاركنند. كوره خودش يك ماشين نيمه اتوماتيك داشت. در بروجرد با قالبهاي دستي كار ميكردند ولي اينجا با ماشين آجر ميزنند.
با كمك و ياري خدا آجر را زديم و كوره را پخت كرديم، حالا ماشين نداريم، به هركسي هم التماس ميكرديم، فايده نداشت، كسي نبود آجر ما را ببرد. يك مقدار از پولم باقي مانده بود، رفتم يك كمپرسي ده تني از همدان گرفتم، پول هم كم داشتم. بنگاهدار، بنده خدا، آدم خوبي بود، قسطي با وام با بهره كمپرسي را به من داد. بچههايم هم در كوره كاركردند.
7 تا پسر دارم. يكي از آنها افسر است، يكي گروهبان است، يكي از آنها تازه امسال ديپلم گرفته است، فقط به اين 2تا كه بزرگتر بودند، ظلم كردم، آنهم چون زجر و مكافات داشتم.
در شهر ميناب آجرمان را فروختيم، ولي چون ماشينمان قراضه بود، نميتوانستيم جنسمان را از ميناب بيرون ببريم. حالا من دوست دارم كه كارم را توسعه بدهم. تا چند سال اول كه سرگرم قسط دادن بودم. نه بانكي، نه موسسهايي وجود داشت كه به من كمك بكند، شكر خدا امرار معاش كردم. بعد گفتم بايد بچههايم را از خودم جدا كنم، ۴ تا عروس و ۵ نوه دارم، همه در يك خانه بر سر يك سفره بوديم، خودم براي همه خريد ميكردم.
بعد كه اطرافيان و همكاران ديدند كوره دارد ميچرخد، جادهاي را كه ماشين بارگيري ميكرد بستند، حالا به دنبال اين بودم كه از جايي وام بگيرم، باز هم موفق نشدم، مجبور شدم، خانهام را فروختم و جاده را خريدم. براي آن آب و برق كشيدم. 2سال است كه براي تلفن ثبتنام كردهام، چون در شهرستانيم نميآيند براي آن تير بزنند تا تلفن را وصل كنيم، خودم هم پول ندارم كه هزينه آن را پرداخت كنم. براي پسرم يك خانه درست كرده بودم كه آن را فروختم و جاده را درست كردم.
پسر بزرگم را وادار كردم كه برود ببيند آجرپزي چگونه است. الان از ميناب 15تا كارگر دارم. مشكلات زندگيام بسيار زياد است، شوهرم 6بار سكته مغزي كرده است ودر خانه افتاده است، حالش بد است، دائم بايد همراهش باشم. ۷ تا قرص صبح و ۷ تا شب ميخورد.
هركس كه ميخواهد فعاليت كند، من اميدوارم فعاليت خوب بكند، من كه از بچگي زحمت كشيدهام.